شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

ساعت ویکتوریا

اتش دل

+ بچه ها داشتند توي كوچه بازي ميكردند . از درو گرد و خاكي پيداشد .مأمون بود كه داشت به شكار ميرفت .همه ي بچه ها فرار كردند .اما يكي شان سر جايش ايستاد مأمون جلوتر آمد : "توچرا فرار نكردي ؟" _ فرار مال گناه كار است . من گناه كار نبودم . راه هم تنگ نيست كه من جلوي راه تو را گرفته باشم . بيش تر نگاهش كرد با تعجب پرسيد:"تو كي هستي ؟" _ *من محمدم .پسر علي بن موسي *.
اتش دل
منتهي الآمال /ج2/ص 466
چراغ جادو
اتش دل
رتبه 93
3 برگزیده
902 دوست
محفلهای عمومی يا خصوصی جهت فعاليت متمرکز روی موضوعی خاص.
گروه های عضو
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله آذر ماه
vertical_align_top