پيام
+
بچه ها داشتند توي كوچه بازي ميكردند . از درو گرد و خاكي پيداشد .مأمون بود كه داشت به شكار ميرفت .همه ي بچه ها فرار كردند .اما يكي شان سر جايش ايستاد مأمون جلوتر آمد : "توچرا فرار نكردي ؟"
_ فرار مال گناه كار است . من گناه كار نبودم . راه هم تنگ نيست كه من جلوي راه تو را گرفته باشم .
بيش تر نگاهش كرد با تعجب پرسيد:"تو كي هستي ؟"
_ *من محمدم .پسر علي بن موسي *.
*زهرا.م
92/11/18
اتش دل
منتهي الآمال /ج2/ص 466