ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 


با سلام

واي ياد خوابگاه افتادم...منبلوک مريم بودم همه 4 سال رو هميشه هم از اونهايي بودم که خواب صبح جمعه برام خيلي مهم بود واي اون يه ماه يکبار که نوبت اش÷زي واحد (حجره)ما بود از شبش عزا ميگرفتم که فردا صبح قراره زودتر بيدار بشم:)

خدا بگم چيکارت کنه سرابز که نو ياد شب جمعه و زيارت جامعه اقاي شهيدي انداختي هنوزم زمين خورده اون ربناهاي ايشونم

اون موقع براي انتخابات اغلب عصرها صندوق رو مياوردن تا وقتي نوبت ما ميشد از اون مغازه خانم سوري کلي خريد ميکرديم اغلب هم من بچه ها رو اغفال ميکرديم بستني بگيريم

ياد روزهاي جمعه خوابگاه و حوصله سر رفتن هاش بخير

ياد اون روزهايي که بچه ها ميرفتن خونه فک و فاميل هاشون و ما غربانه وقت کشي ميکرديم تا روز تموم بشه ..ياد اون شيطنت هايي که ميکردم و مامان حجره مون از حجره مينداختم بيرون که بذاار بچه هام درسشون رو بخونن بخير

ياد اون منچ بازي هاي تو هال و سر و صداهاش بخير

ياد اون اخراج هاي من از حجره بخاطر شلوغيم و تو تراس موندن بخير

و بالاخره ياد اون روزهاي انتخابات و و غروب جمعه سرشار از دلتنگي خوابگاه بخير

پاسخ

سلام آبجي گلم ...آخي عزيزم ...قدم رنجه فرموديد شديدا...ياد باد آن روزگاران ياد باد ...امشب حرم يادت مي كنم ..