آتش دل...تلک شقشقة هدرت ثم قرت... | ||
چقدر دلم برایت تنگ شده بود ،بابای رقیه ،خیلی وقت نیست که ندیدمت ؛ اما انگار سالها از من دور بودی.می خواهم تو را در آغوش بگیرم ،باز بهانه بگیرم ،می خواهم مویه کنم ،تا تو باز ناز مرا بکشی؛اما من صبر میکنم ،من ،اجازه می دهم تو در آغوش رقیه بمانی ،در آغوش رقیه آرام بگیری ، میگذارم او خاکستر روی موهایت را بگیرد،چون من از او صبورم ،من از او قوی ترم،من از او آرام ترم ....اما بابای رقیه تو خودت خوب می دانی من از او یتیم ترم...من حالا هم تو را از دست داده ام و هم بابا مسلم را ....برای من حالا نه بابای رقیه ای مانده و نه بابا مسلمی... اما من میدانم که ازرقیه خوشحال ترم ....چون بابای او چند روزی است بابای من شده ،تو که یادت هست ...؟
میدانم نمیتوانی چشم از رقیه برگیری ،اما ترا به خدا لحظاتی هم مرا نگاه کن ،با ان چشم هایت که شبیه چشم های بابا مسلم است مرا نگاه کن تا مطمئن باشم درد بریده شدن گلویت ،درد پهلوهایت که نیزه آن را شکافته ،درد زخم پیشانی ات که با ضرب سنگ ها سرباز کرده ،مرا از یاد تو نبرده ...تا مطمئن باشم من دختر توام ....من دختر توام ،تو خودت گفته ای ،بابای رقیه....خوب یادم هست ،تو بیرون خیمه نشسته بودی ،درهمان صحرای تفتیده ی غاضریه ،هنوز آب را بر روی ما نبسته بودند،تو مرا صدا کردی و من با دیدن چشم های سرخ تودلم لرزیده بود ،انگار خیلی گریه کرده بودی ...دلم به شور افتاده بود بابای رقیه،چشم های تو همیشه پر از مهربانی بود اما انروز رنگی دیگر داشت ....روی پایت که نشستم و به آغوش تو که فشرده شدم ،بوی بابارا میدادی ...تو اشک میریختی و من میدانستم بی بابا شده ام ،می دانستم تو برای بابای من گریه میکنی ،من یتیم شده بودم آنروز ،دیگر بابا مسلمی نبود که من دخترش باشم و تو فهمیدی درد مرا،تو درد یتیم شدن را خیلی وقت پیش چشیده بودی ...تو بابا علی ات را از دست داده بودی و میدانستی یتیم شدن یعنی چه ...تو گریه می کردی و من تازه می فهمیدم چشم های تو چقدر شبیه چشم های بابا مسلم است ،همان روز بود که به من گفتی من پدر توام و دخترانم خواهران تو ...
بابای رقیه ....می بینی در خرابه چه غوغایی بر پاشده ؟حالا که رقیه را با خودت به سفر بردی ، حالا که تنهای تنها شده ام ،بگو.... آیا هنوز بابا حسین من هستی؟
[ چهارشنبه 90/9/30 ] [ 12:0 صبح ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
قامت که میبندی ،می آیم و پیشاپیش تو می ایستم ،قانون نماز میشکند ،مأموم پیشاپیش امام می ایستد ....اما من همچنان مأموم تو میمانم و تو مثل همیشه،مقتدای من....نیت می کنم ،اما نماز من اینبار رکوع و سجودی ندارد...تو به نماز می ایستی و من هچنان ایستاده ام ....الله اکبر... ای تیرها مرا نشانه روید ،برپهلو و چشم هاو قلب من فرود آیید که من هنوز روی پا ایستاده ام ،بر من زخم بزنید که من هنوز زنده ام ،که من هنوز علوی ام... تا "سعید "زنده است هیچ تیری نماز حسین را نخواهد شکست ،مگر "سعید "مرده باشد که گلبرگ تن او را نیشتر تیر بیازارد،مگر "سعید "کور شده باشد که تیر فروغ چشم های حسین را بگیرد ،"سعید" جان فدا کرده باشد که سه شعبه های حرمله کارگر بیفتد... تیرها هنوز بر تن من بوسه میزنند و تو ....تو نماز می خوانی ....بخوان ،بخوان ای امام پر پر من که آهنگ صدایت زیباترین نوای دنیاست،بخوان تا تسکین یابد درد جراحت این تیر های بی حیا... سلام نمازت را که میدهی بر خاک می افتم ،سجده می خواهد انگار این نماز آخرین من ... مرا ببخش که پیش پایت روی زمین می افتم .مرا ببخش که تو ایستاده ای و من افتاده...مرا ببخش ارباب اما ،دیگر رمقی درپایم نمانده،دیگر جانی در بدن ندارم....کنارم مینشینی ...جان بر لبم میرسد اما من این دم آخر باید آسوده سر بر بالین خاک نهم ،من باید از نگاه چشم های تو سیراب شوم ،من باید از چشم های تو رضایت نامه ی شهدت داشته باشم ،من باید بدانم آیا به عهدم وفا کرده ام یا نه ؟.... درنگاه مهربان چشم هایت غرق میشوم و تو مرا وعده ای می دهی و میسوزانی ام ...آخر ای مهربانترین ،چگونه در محشر هم، پیشاپیش تو قدم بر دارم و تاب بیاورم نگاه خیس مادرت را که پیراهن خونی تو را برای دادخواهی آورده؟ نفسم بالا نمی آید ...انگار وقت پروازاست حسین جان،نماز آخر من سلام هم می خواهد...اما نه جانی برای نشستن دارم و نه قدرتی برای دست بر سینه گذاردن ...تو اما ببخش و بپذیر از من این آخرین سلام آخرین نماز مرا... _السلام علیک یا شیب الخضیب... [ چهارشنبه 90/9/30 ] [ 12:0 صبح ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
پرسیدم :طولانی ترین شب سال چه شبی است ؟ خانه خرابی گفت:شبی که باران می بارید .از سقف خانه ی ما چکه چکه آب می چکید .ظرف هایمان ،همه پر شده بودند ...چه شب طولانی ای بود آنشب... مأمور شهرداری گفت: شبی که در شهر جشن بر پا بود ،جمع کردن لیوان های یک بار مصرف خورده و نیم خورده ی شربت سخت بود .... مادرم گفت: شبی که تو تب کرده بودی . مردی خسته گفت : شبی که یلدا بود و من نه هیچ پولی داشتم و نه هیچ هندوانه ای در بغل ،آنشب از شرمندگی نگاه منتظر پسر کوچکم پلک روی هم نگذاشتم . عاشقی گفت: شبی که فردایش به وصال معشوق می رسیدم . پدرم گفت :شبی که تو به دنیا آمدی. فرزند شهیدی گفت :شبی که فردایش جلسه ی دیدار پدر و مادر دانش آموزان با اولیای مدرسه بود. و...زینب زیر لب گفت:شبی که حسین به میهمانی خرابه آمده بود.
[ سه شنبه 90/9/29 ] [ 1:20 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
چشم هایت آتش به جانم می ریخت؛می سوزاندو خاکسترم می کرد،این راهمان روزی که شرف حضور در خانه ات یافتم ،فهمیدم ...همان روزمهرت بردلم منت نهاد و در عالیترین جایگاه قلبم نشست ،همان روز بود که دلم لرزید....آن روز تو مادر صدایم زدی ومن سوختم هم از حلاوت نامی که با آن مراخواندی و هم از اینکه من در حد کنیز مادرت هم نبودم ،من کجا و مادر تو کجا ؟ دردانه .... آن روز گذشت و من روزی رخصت یافتم تنهای تنها در چشم هایت خیره شوم و همان نوزادی راکه پدرت با اشک دست هایش را بوسیده بود ؛دور سرت بگردانم ...بگذار بلاگردان تو باشد .خودم بلاگردانی ات را یادش داده بودم .،؛خودم عشق تو را با شیره ی جانم در کامش ریخته بودم ؛مهر تو با گوشت و خونش آمیخته بود مظلوم من ،به او از قول من بگو ،شیرم حلالت پسر... شنیده ام اما که چشم هایت به اشک نشسته بودند ....تو ببخش ،لابد تیر به چشم های بلاگردانت چنگ زده بوده که اشک از چشم هایت نزدوده .... شنیده ام عطش کودکانت را بی تاب کرده بوده ...تو درگذر شاید تیر به مشک بلاگردانت گرفته بوده .... شنیده ام دست از تن زاده ی مجتبی جدا کرده اند ،روی سینه ی تو ....توعفو کن شاید بلاگردانت دست در بدن نداشته ... شنیده ام تیرحرمله قلبت را دریده ...تو ببخش شاید گلبرگ تن بلاگردانت پر از خارهای تیر شده بوده .... شنیده ام حسین ،معجر از سر بانوانت کشیده اند ...تو ببخش پسرم را شاید سخت بوده برایش که از علقمه تا خیمه ها بیاید .... شنیده ام سرت روی نی به سر شکسته ی خواهرت لبخند زده ..... تو ببخش اقا،شاید بلاگردانت بلاگردان شده بوده ....
[ شنبه 90/9/19 ] [ 4:53 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
من میشناختم تو را...از سالها پیش ،از صدها سال پیش ،از هزاران سال پیش ...من آن هنگام که آدم هنوز در گل خویش نتپیده بود ؛تو را میشناختم ...نامت را بارها بر ساق عرش دیده بودم ،من ایمان داشتم به فما احلی اسمائکم و حلاوت زیر لب نام تو گفتن را چشیده بودم ...میشناختمت از آن هنگام که در بطن مادرت با او گفتگو میکردی...ای ارباب عشاق عالم ،من اشک شده بودم و بر گونه های مادرت جاری ،آن روزی که از پدرش شنیده بود سرنوشت تو را...وقتی تو به دنیا آمدی،غوغا شده بود و من میدیدم که غوغای ملکوتیان کمتراز آشوب خانه ی کوچک شما نیست .درآسمان بلوایی به پاشده بود؛خدا روضه خوان تو بود و ملائک سینه زنانت...ودر زمین هم چه روضه ای برایت میخواند پیغمبر و من پر از غم بودم از بی قراری فاطمه ی زهرا،همچون بغضی شده بودم بر گلوی پیامبر ،من در داغی نشستم به سوزانندگی داغی که از غم تو بر دل علی ماند... صدای گریه ات را که میشنیدم تو میدیدی چه بی تاب میشدم ...میان گهواره میگرییدی و مادرت مشغول کار بود و من حاجت رواشده،کنار گهواره ات زانوی ادب می زدم و گهواره جنبانت میشدم ...اما چه سخت بود بر من روزی که دیدم گهواره ی فرزند کوچکت به غارت میرود..بر من سخت بود آقا آن هنگام که در کویر تفتیده ی عطش غریب و تنها مانده بودی ،برای من سخت بود شنیدن زمزمه ی تنهایی أین المسلم تو را....وچه طاقت فرسا بود نظاره ی تو آن هنگام که عطش انقدر بالا گرفته بود که نور از چشم هایت گریخته بود.برمن سخت بود سنگینی روی سینه ی تو هنگام جان به خدا سپردنت ،بر من سخت بود هلهله ی شامیان گرد قرآن سر تو که بر رحل نیزه ها شده بود ... ملکوت هنوز عزادار توست ،فطرس هنوز غم پوش غم خانه ی توست،در آسمان باز هم غوغاست ..می دانی که....آسمانیان سالهاست نه فقط جمعه ها که همیشه دست استغاثه شان سوی خداست :أین الطالب بدم المقتول بکربلا...
[ شنبه 90/9/19 ] [ 4:36 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
آنروز که برای اولین بارچشم در چشم با من سخن گفتی و با آن چشم هایت که شبیهشان را در کاسه ی چشم های هیچکس ندیده ام ،شرر به جانم افکندی ،همان روزکه مقتدای من شدی و نمازی به امامت تو خواندم ،نمازی که یقین دارم خدا قبولش کرده،همان روز که تو با دست های خودت سر مشک را به لب های تشنه ی مردی از لشکر من نزدیک کردی و به او آب نوشانیدی ...حتی همان روزهم به بی قراری امروز نبوده ام ...آنروزاز هراس رویایی با تو بی قرار بودم و حالا از شوق آمدن تو تاب و توان از من گریخته ...قرار دل بی قرارم ،حالا که کنارم نشسته ای ؛حالا که عطر حضور تو در مشام جانم پیچیده ؛دمی کنارم بمان و از چشم هایم بخوان حرف های دلم را...بگذار برایت بگویم از آن ندای عجیی ...از آن ندا که وقتی از قصر پسر زیاد بیرون می امدم به گوشم رسید و بهشت را به من نوید میداد ،در حالی که من به جنگ با تو مأمور شده بودم ...و آن نوید چه زود به حقیقت پیوست وقتی تو را دیدم ؛من دانستم که بهشت موعود من مهربانی چشم های تو بود که تا عمق جانم را میسوزاند...بگذار بگویم که وقتی از لشکر کفر به سوی تو پناه آوردم ؛چه شرمی وجودم را به آتش کشیده بود و باز نگاه چشم های تو بود که به دادم رسید...چه در چشم هایت داری حسین؟ یابن الرسول الله ؛حالاتو مرا حرّمی خوانی و من اما نمی خواهم حرّباشم که من همیشه بنده ی تو ام ... دست می کشی روی سرم و خون از چهره ام پاک می کنی ...چه سعادتی دارد خون سرخ من که به وصال دست های تو می رسد . خونم ،جانم ،سرم به فدای یک تار مویت ... حالا که اینچنین پر مهر نگاهم میکنی ؛باز هم مردانگی کن و با من پیمان ببند که روز محشر از واهمه و دلشوره ی دل زینب چیزی به مادرت نگویی ؛به من قول بده از عطش کودکان و حنجر خشکیده ی فرزند کوچکت با او هیچ نگویی ؛بامن پیمان ببند به فاطمه ی زهرا نگویی من روزی فرمانده ی لشکرکفر بوده ام ؛قول بده که نگذاری هیچکس گره ی دستمالت که به سرم بسته ای را باز کند ...آخر میخواهم روز محشر همین نشانه از تو مرا از شرمندگی رویارویی با دخت پیامبر رهایی بخشد...من می خواهم با همین نشان مبعوث شوم ؛تا شاید من هم رخصتی یافتم و توانستم ؛مادرت را،مادر صدا بزنم ...
[ شنبه 90/9/19 ] [ 4:33 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
· ما همیشه با هم بوده ایم ،از همان ابتدا،مثل یک برادر ،که اصلا نه،تو انگار من بودی و من تو ...ما دو چشم ، همیشه یاور هم بوده ایم با هم دیده ایم ، با هم خندیده ایم ،با هم گریسته ایم ،اما حالا که چند روزی است محرم از راه رسیده، من لبریز از اشک غم و ماتمم و تو دیگر هیچ اشکی برای فرو ریختن نداری ...صبور باش من برایت میگویم چرا نهانخانه ی تورا هیچ مروارید اشکی تر نمی کند ....برای تو میگویم که چرا گو هر اشک تو خشک شده ...خوب یادم هست ،آنروز که تیر انداز شده بودی را میگویم ،تعجب می کنی ؟برایت می گویم ...آنروز باد بلوا به پا کرده بود ،خار و خاشاک مردمک مرا آزرده بود ،پلک مرا در آغوش گرفت . تو اما،در معرکه ی غوغای باد به سیمایی خیره ماندی ،سیمای غریبه ای نا آشنا ،سیمایی که خیره ماندن به او برای تو روا نبود ،رفیق ... پلک می خواست تو را در آغوش بگیرد اما تو آغوشش را پس زدی و من دیدم تیر زهر آلودی را که از چله ی کمان سیاهی مردمکت پر تاب شد ....دست مریزاد رفیق قدیمی ،تیر اندازی ات هم بد نیست ....حالا که دانستی و باز اشکی نمی ریزی ، حالا که تیر انداز ماهری شده ای بگذار بگویم ،چند روزی است دلم می خواهد یکی تو را از کاسه ات بیرون بکشد ...
[ سه شنبه 90/9/1 ] [ 7:30 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |