آتش دل...تلک شقشقة هدرت ثم قرت... | ||
بسم الله مگذارمرا دراین هیاهو، بانو تنهاوغریب وسربه زانو ،بانو ای کاش ضمانت دلم را بکنی تکرار قشنگ بچه آهو، بانو ازغربت جاده ها که می گذرم ، ازعزای غم روزها که بیرون می آیم ،ازخداحافظی عمه جانتان که تلخ و زود می گذرم، باز می رسم به شما باز ببخش وببخشیدهایم شروع می شود، ببخشیدم سردار که بدون خبر قبلی دل به جاده می زنم، ببخشیدم که باز یادم می رود به شما بگویم قصد سفر دارم ، بازیادم می رود شما را .... ببخشیدم ...این کودک گریزپا وبازیگوش را، دوباره ببخشید...فرمانده !سردار عید امسال می خواهم دورازوطن وغریبانه سال تحویل کنم، مگر نه اینکه هزار سال است خدا سال جدید را غریبانه و دور از وطن تحویلتان می دهد ،شبیهت شده ام سردار، نه ؟آقا، سر قرار بیا! نگذار قسم ات بدهم، نگذار به عمه جان ...نگذار به حسین ...قرارما با بچه های جهادی ساعت 4،درب ورودی مرقد امام است ،قسمت نمی دهم، نمی خواهم ، لایقش نیستم، حداقل من لایقش نیستم که شما بدرقه ام کنید که شما اب پشت سرم بریزید ....اگرنیامدی سردار نگاهت را از ما دریغ نکن ... گروهمان گروه جهادی ام ابیهاست، ما را به مادرت حواله داده ای آقا؟ جاده می گذرد، کوهها ی گذرند، اما چقدر ثانیه ها سنگین وسربی اند، راستی آقا، چگونه تاب آورده ای این همه سال غربت پربغض جاده هارا ...بهار دل های بی قرار ،با بیست و دو سال تاخیر می روم تا جهاد کنم ،شهید که نمی شویم اما، شاید شما نگاهمان کنی ... 25اسفند 98 بین الطلوعین جاده ی پراز دست انداز هلشی یکی از روستاهای کرمانشاه ای غایب از نظربه خدا می سپارمت جانم بسوختی و به جان دوست دارمت سردار، دیشب شب سردی را در مرقد امام گذراندیم اما گرمای آرامشبخش یاد شما عجیب یخ قلب هامان را آب می کرد. فرمانده ، خسته ایم اما دلزده، نه ! هشت ساعت روی صندلی های اتوبوس نشسته ایم اما، شکسته ، نه !خورشید پشت ابر، آفتاب کم کم از پشت کوه سرک می کشد ، شما کی می تابی آقا؟راستی دیشب سعی کردم گناهانم را در چهارشنبه سوزی یادت آتش بزنم ...خبرش را داری فرمانده؟زمزمه ی اللهم اکشف هذه الغمه توی گوشم می پیچد ...طلعه الرشیده کجا بیابمت؟ قره الحمیده نگاه گرمت را کجا به جان بخرم ؟خودت بگو ...کجا اجازه می دهی دوستت بدارم ؟ جلسه ی توجیهی گروه – محل اسکان موقت – هلشی- جان به عشق تو مبتلاست ،حسین دل به یاد تو مبتلاست ،حسین سردار، جلسه ی توجیهی گروه حال و هوای خودش را داشت، من اما از حرفهای بهشتی بهشتی شده ی تو دلم گرفت، حرف هایی که ما را به فقر زدایی دعوت می کرد، دلم ازخودم گرفت آقا، از خودم سردار...کشور وجود من هنوز پراست از بادیه نشینان فقیر، پراست از پاپتی های عریان، پر از غافلان وجود شما، پر از بی غمان یاد شما، آقا ... بگو چگونه از بی تو بودن رها شوم ، بگو که فقیر تو ام ارباب... یا ایها العزیز مسنا واهل الضر وجینا ببضاع? مزجا? فاوف لنا الکیل وتصدق علینا ... برای خدا دستم بگیر که ان الله یجزی المتصدقین ...آقا راستی چه عطر صلواتی داشت این جلسه ی توجیهی ...طعم شیرین صلوات به دهانهامان مزه کرده بود انگار . فرمانده ی گروه ، نه به تعبیر خودشان خادمان گروه موقعیت منطقه را که توضیح می دهند من به شما فکر میکنم (منطقه سردسیر و وضعیتی سخت، منطقه گرمسیر واوضاعی روبه راه تر) به شما فکر می کنم وبه اینکه به کجا بیشتر سر خواهی زد، به بچه های گرمسیر یا سرد سیر؟ نمی دانم آیا اصلا سر به ما ... نه نمی گویم، خدا قلمم را بشکاند، اگر بنویسد که شما شاید نیایی، شاید به ما سر نزنی، قبول ندارم، شما پشت سر آنهایی که می رفتند تا انتقام سیلی زهرا را بگیرند آب ریخته ای، روی سرشان دست نوازش کشیده ای، خود شما سرشان را به زانو گرفته ای وقت پرواز، مرد مردان زمانه ام، ما هم آمده ایم سیلی بخوریم... خادم گروه گفت این را سردار شما که بهتر می دانید، شما که بهتر از حال وروز من خبر داری، اینجا باید تمرین کنیم سیلی نزنیم، سیلی خوردن پیش کشمان... حال وهوای ابری دلم باز با شنیدن نام جد بزرگوارتان، بارانی بارانی می شود. در سخت ترین لحظات زندگی ام آنجا که پایم در لغزشگاه یأس کمی سست می شود ، آنجا که مچاله شده ام از درد های بیشمار دلم، به خاکستر نشسته ام وسوخته، باز نام حسین شماست که دلم را می لرزاند، که دستم را می گیرد و بالایم می کشد. سردار، سردار غریب و تنهای دلت، همو که هر صبح وشام عشق بازی می کنی با او نجاتم می دهد. از بابای خوبت که بگذرم، هرچند هیچ وقت نمی شود و نام حسین میان تمام لحظه ها جاریست، می رسم به مادر قد خمیده ات ... نه، نباید بیش ازاین شما را بسوزانم، نمی توانم ونباید ... فاطمیه نزدیک است آقا... شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر
ساعتی بعد از جلسه توجیهی شما خوب می شناسی مرا، من نازک نارنجی را خوب می شناسی آقا، گرمسیر، منطقه ایست که من میهمانش می شوم، شاید من طاقت سختی را ندارم، شاید من لایقش نیستم، شاید من برای رنج کشیدن هنوز خیلی بچه ام، شاید هنوز آدم نشده ام و شاید من حتی از سگ های سرد سیر می ترسم... اما شاید که نه، حتمأ می شود همه جا زیر نگاه شما بود، همه جا از هرم حضور شما گرم ماند، یا علی مدد می گویم، دست بر زانو می گذارم وکمر همت می بندم ... یاعلی مدد
25اسفند بعداز ظهری آفتابی –اولین حرکت جدی گروه دل به جاده می زنیم سردار، بند پوتین های همتمان رامحکم بسته ایم، به جای سر بند، به دل های شکسته مان با نام مادرتان بند می زنیم، کوله پشتی هامان پر است از زمزمه ی یا مهدی...همین ما را کافی است مولا، از پیچ و خم های سخت جاده می گذریم، همه دل ارامیم و امیدوار، اما بگذار باز برایت بنویسم، از چیزی که عجیب دلم را می سوزاند، روی تپه های میان راه را خدا رنگ سبز پاشیده، یعنی بهار دارد می آید آقا، بهار می آید اما نمی دانم بهار ما کی خواهد آمد. بهار آمد، بهار من نیامد گل آمد گلعزار من نیامد اندکی بعد در پیچ وخم جاده ها شهید نمی شویم و سریع می گذریم. روستای دور دشت محل اسکان ماست. جای خوب وراحتیست که اهالی روستا اینجا را خانه ی عالم نام گذاری کرده اند، خانه ای که دختران روستا تمیزش کرده اند، مدرسه ی روستا هم محل اسکان برادران است، با چشم انداز زیبایی از کوه وآسمانی با ستاره های درخشان و چشمگیر که همان نمازهای جماعت ضرب الاجلی شب ها کافی بود برای خیره شدن به آسمان شب ...ما خسته ایم آقا، اما امیدوا، امید به اینکه شما فرمانده اید ... فرمانده ! 26اسفند89 پنجشنبه ی آخر سال است آقا، اهالی روستا سر مزار عزیزانشان رفته اند وما آماده می شویم برای اعزام، نام مادرتان را زمزمه می کنیم، از زیر قرآن رد می شویم دل به دریا می زنیم، اما انگار نیت هامان خالص نبوده که بعضی هامان جا می مانیم . هیچ وسیله ای نیست که با آن مسافت طولانی روستا را طی کنیم. ناچار بر می گردیم به محل اسکان، فردا روز بهتری است انگار... 27 اسفند 89 امروز حال و هوای دیگری دارم ،سرفرو برده ام در غارحرای دل واحساس می کنم که مبعوث می شوم، آقا، عشقت جبرائیل مهربانی است برای عاشق کردن من، اقرا باسم ربک الذی خلقم می شود زمزمه زیر لب یا مهدی من مبعوث می شوم که روی این سرزمین عطری از یاد شما بپاشم. من، پیغامبر پیغام غربت شمایم، سردار، غربتی که بویش می سوزاند مشامم را...عطر صلوات می پیچید میان جهادی ها وبا نام امیر المومنین، جان می گیریم... یا علی برادران سوار یک نوع ماشین می شوند، ترکیبی از یک کامیون کوچک و وانت، چیزی بین این دو، خواهران هم سوار مینی بوس شدند وآماده، میان جاده باز عطر صلوات می پیچد ،چهره ی دلربایتان ، ظهور، روز جمعه وانتظار ورود شما بهانه ی صلوات های مکرر ماست، صلوات می فرستیم و دلهامان می لرزد، هم دلهامان و هم زمین زیر پایمان، دلهامان که از یاد شما لرزان است و زمین اما سنگلاخی و پر از سنگریزه ودست انداز . دلم هوای شهدا می کند، فرمانده، اینجا اما خبری از خمپاره و موشک نیست، اینجا فقط خمپاره ی خنده ی بچه هاست که می ترکد اما حال و هوامان بوی شهادت می دهد.به اولین روستا که می رسیم، بچه هایی که دومین روز جهادشان است پیاده می شویم، روستاییان به استقبال بچه ها آمده اند، حرف هایمان بوی شما را می دهد لابد که سر جاده کشانده آنها را ، با خودم فکر می کنم وقتی خود شما بیایید چه می کنند؟ صد گاو وگوسفند چو قربانیت شوند بل هم اضل منم، نشوم فدای تو نوبت ما هم که می رسد پیاده می شویم، دل به جاده که نه، به تپه های پر پیچ وخم راه می سپاریم، با امید قدم بر میداریم ، با کفش های مناسب کوه یا حتی کفش های نو من که ساعتی بعد پاره می شوند. روستا آرام است سردار، اما دل های ما نه ، خودم هم گاهی از دست دلم کلافه می شوم. دل سیاه که انقدر لرزیدن ندارد، انقدر دل دل کردن ندارد، اما آقا چه کنم که به جز دل هیچ ندارم، تنها دارایی من همین بوده وهست و انگار خواهد بود. روستای ما مثل همه ی روستا های اطراف خانه هایش کاه گلی است. پر از مرغ وخروس وحتی سگ های به ظاهر آرام اما با امکان حمله به غریبه ها ، مثل همه روستا ها با کوچه هایی تنگ وپر از سنگ وکلوخ، و مثل همه روستا ها پر است از آدم هایی با قلب های مهربان وصاف، به قول خودمان بی شیله پیله، وشاید هم پر است از آدم هایی با دست های پینه بسته، به دست های خودم که نگاه می کنم خجالت می کشم آقا، چند بار نان ساج درون تنور گذاشته ام و دستم از هرم آتش سرخ شده وسوخته؟ چند بار خشت خشت خانه ام را بادست های خودم روی هم نشانه ام...حتی به خاطر این دست های بی پینه مرا ببخش توی روستا که می رویم دل به اهالی می دهیم اهالی که هوایمان را دارند. وما احساس می کنیم دل هاشان زود آماده ی پذیرایی از شما خواهد شد ،نهار میهمان روستاییان می شویم ،نماز جماعت برپا می شود و ندای اذان می پیچد، شاید برای اولین بار، اشهد ان محمد رسول الله ... علی ولی الله... خورشید به روی نمازگزاران روستا لبخند می زند وآغوش چمن ها باز باز است برای پذیرایی از شاید اولین نماز جماعت روستا. مدرسه روستای محل اسکان موقت ماست، بوی بچگی میاید از اینجا و روی دیوارهای کلاس پر است از نامه هایی به خدا:
به نام خدا" آرزوی من اینست، خانواده ام خوب وخرم باشند وهمیشه شاد باشند و خواهرهای من در زندگی موفق باشند من هم در زندگی شاد و سالمت (سلامت) باشم و از خداوند مهربان می خواهم همه ی پدر مادر های دنیا را سالمت (سلامت)داشته باشد وپدر و مادر من هم را سالمت نگه دارد وهمه ی بچه های جهان در زندگی شاد و خرم باشند ارزوی من همین است ،ارزوی مرا براورده کن وارزوی همه را همین طورکند .... خیلی زودتر از آنکه فکرش را کنیم، خورشید رخت سفر می بندد و می رود تا در نیم کره ی دیگر نور افشانی کند، ماهم آماده می شویم وبرمی گردیم ...غروب روز جمعه است و ما به تأسی از مادرتان دعا میکنیم، چیزی نداریم جزاللهم عجل لولیک الفرج... دل هامان زلال است، لباس هایمان اما خاکی، چشم هامان پر آب است وتن هامان خسته ... هنوز اما امیدواریم، امید به اینکه روزی خواهد آمد که دعا های غروبانه ما مستجاب شود.کی میگه غروب بدهغروب قشنگ ترین غمهغروب به یادم میاره یکی همیشه با منه دوشنبه 1 فروردین 90
[ سه شنبه 90/1/30 ] [ 5:50 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
تو فقط پایت قطع شده ببین بغل دستی ات سر ندارد هیچی هم نمی گوید
تا ما هستیم خمپاره نیست ،خمپاره که امد ،ما نیستیم
[ سه شنبه 90/1/30 ] [ 5:20 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
بانو ،نمی یابمت اما در کنار تو گریه مرسوم است مگر می توان پهلوی تو بود و شکسته نبود؟..... [ سه شنبه 90/1/30 ] [ 4:46 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
بهروز هم رفت ممد!با آخرین لاله چینی آزادی شهر ما را ممد،نبودی ببینی ممد نبودی و بودند آنان که هرگز نبودند عاشق تر از تو کسی نیست ،ممد،تو عاشق ترینی محو کدام استانی غیر از هوالهو هوالهو مانند تو عارفی کو با روح قران قرینی؟ آتش شدی ،می شدی،می ،خالی شدی،نی شدی،نی بیرون شدی،دف شدی،دف،بی پوست ،بی پوستینی گفتی بمیریم در عشق ،در عشق باید بمیریم مردید،مردید،مردید،با مرگ زیباترینی در من رسوب درختان ،در من رسوب زمستان ممد،کجایی که امروز پایان من را ببینی؟ علیرضاقزوه
[ سه شنبه 90/1/30 ] [ 4:23 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
تلک شقشقه هدرت...ثم قرت... این اتشی بودکه از دل زبانه کشید وسپس فرونشست نهج البلاغه خطبه ی3
[ دوشنبه 90/1/22 ] [ 1:7 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
اسفند89 _بین الطلوعین جاده ی پر از دست انداز هلشی یکی از روستاهای کرمانشاه تو خود ای گوهر یکدانه کجایی اخر کز غمت دیده ی مردم همه دریا باشد
- سردار،دیشب شب سردی را در مرقد امام گذراندیم اما گرمای آرامش بخش یاد شما عجیب یخ قلب هامان را آب میکرد.فرمانده خسته ایم اما دلزده ،نه ،هشت ساعت روی صندلی های اتوبوس نشسته ایم اما شکسته نه ... خورشید پشت ابر، آفتاب ،کم کم از پشت کوه سرک میکشد،شما کی می تابی آقا؟راستی دیشب سعی کردم گناهانم را در چهارشنبه سوری یادت آتش بزنم...خبرش را داری؟ زمزمه ی اللهم اکشف هذه الغمه توی گوشم میپیچد...طلعه الرشیده کجا بیامت؟قره الحمیده نگاه گرمت را کجا به جان بخرم،خودت بگو...کجا اجازه می دهی دوستت بدارم؟ [ یکشنبه 90/1/21 ] [ 7:12 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
25اسفند89جلسه ی توجیهی گروه جان به عشق تو مبتلاست حسین ...دل به یاد تو کربلاست حسین سردار جلسه ی توجیهی گروه حال و هوای خودش را داشت ،من اما از حرف های بهشتی بهشتی شده ی تو دلم گرفت از حرف هایی که مارا به فقرزدایی دعوت میکرد ،دلم از خودم گرفت ،آقا از خودم ....سردار کشور وجود من هنوز پراست از بادیه نشینان فقیر پر است از پاپتی های عریان ،پر از غافلان وجود شما پراز بی غمان یاد شما ، آقا...بگو چگونه از بی تو بودن رها شوم ،بگو که فقیر تو ام ارباب ...یا ایها العزیز مسنا و اهل الضر و جئنا ببضاعته مزجات فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ...برای خدا دستم بگیر که ان الله یجزی المتصدقین...آقا راستی چه عطر صلواتی داشت این جلسه ی توجیهی...طعم شیرین صلوات به دهان هامان مزه کرده بود انگار ...فرمانده ی گروه ،نه به تعبیر خودشان خادمان گروه موقعیت منطقه را که توضیح میدهند من به شما فکر میکنم(منطقه ی سردسیر و وضعیتی سخت و منطقه گرم سیر واوضاعی رو براهتر)به شما فکر میکنم و به اینکه به کجا بیشتر سر خواهی زد؟به بچه های گرم سیر یا سرد سیر؟نمی دانم اصلا آیا سر به ما...نه نمیگویم ،خدا قلمم را بشکاند اگر بنویسد که شما شاید نیایی ،شاید به ما سر نزنی ،قبول ندارم شماپشت سر آنهایی که میرفتند تا انتقام سیلی زهرا را بگیرند آب ریخته ای،دست نوازش کشیده ای رو ی سرشان ،خود شما سرشان را به زانو گرفته ای وقت پرواز مرد مردان زمانه ام ما هم آمده ایم سیلی بخوریم ...خادم گروه گفت این را، اما سردار شما که بهتر میدانی ،شما که بهتر از حال و روز من خبر داری اینجا باید تمرین کنیم سیلی نزنیم سیلی خوردن پیش کش ما حال و هوای ابری دلم باز با شنیدن نام جد بزگوارتان،بارانی بارانی میشود.در سخت ترین لحظات زندگی ام آنجا که پایم در لغزشگاه ه یاس کمی سست میشود ،آنجاکه مچاله شده ام از دردهای بی شمار دلم،به خاکستر نشسته ام و سوخته ،باز نام حسین شماست که دلم را میلرزاند ،که دستم را می گیرد و بالایم می کشد. سردار ،سردار غریب و تنهای دلت، همو که هر صبح و شام عشق بازی میکنی با او نجاتم میدهد.از بابای خوبت که بگذرم هر چند هیچ وقت نمیشود و نام حسین میان تمام لحظه ها جاریست میرسم به مادر قامت خمیده ات ...نه،نباید بیش از این شما را بسوزانم،نمی توانم و نباید...فاطمیه نزدیکست آقا... شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر [ یکشنبه 90/1/21 ] [ 6:54 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
بهار قلب زمستان زده ام ...حسین جان امروز که عقیله ی بنی هاشم را در اغوشت می گذارند،امروز که چشم های زینب فقط در چشم های تو می خندند،امروز که خانم تنها در اغوش تو ارام می گیرد....من نمیدانم چرا اشک میان چشم هایم انقدر بی قراری می کند،خودت بگو چرا بی قرارم .... خودت بگو که چرا به جای تبریک میلاد خواهرت ،میان غم جوانان شهیدش ،نقره داغ می شوم ،بگو چرا وقتی می شنوم زینب فقط در اغوش تو ارام گرفته ،یاد ان غروبی می افتم که خواهرت تو را در اغوش گرفته و زمزمه می کند:خدایا بپذیر از ما این قربانی را.... با بغض در گلو رسوب شده ام می گویم ...کشته ی اشک ها .... میلاد خواهرت مبارک.... [ شنبه 90/1/20 ] [ 1:39 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
کی بر می گردی؟ [ جمعه 90/1/19 ] [ 5:34 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
ای زینت جان علی ای زیب دامان علی ای مهر تابان علی ماه درخشان علی ای یادگار فاطمه تنها بهار فاطمه بودی تو یار فاطمه رمز قرار فاطمه ای ابروی عالمین نام تو دارد شور و شین ای مر تضی را نور عین پیغمبر عشق حسین تودلربای مادری عشق و صفای حیدری در عشق تو پیغمبری.... عمه جان ،دلتنگ اربابیم ....عیدی نمی دید؟ [ جمعه 90/1/19 ] [ 2:58 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |