سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آتش دل...تلک شقشقة هدرت ثم قرت...
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

بسم الله

مگذارمرا دراین هیاهو، بانو

تنهاوغریب وسربه زانو ،بانو

ای کاش ضمانت دلم را بکنی

تکرار قشنگ بچه  آهو، بانو

ازغربت جاده ها که  می گذرم ، ازعزای غم روزها که بیرون می آیم ،ازخداحافظی عمه جانتان که تلخ و زود می گذرم، باز می رسم به شما باز ببخش وببخشیدهایم شروع می شود، ببخشیدم سردار که بدون خبر قبلی دل به جاده می زنم، ببخشیدم که باز یادم می رود به شما بگویم قصد سفر دارم ، بازیادم می رود شما را ....

ببخشیدم ...این کودک گریزپا وبازیگوش را، دوباره ببخشید...فرمانده !سردار عید امسال می خواهم دورازوطن وغریبانه سال تحویل کنم، مگر نه اینکه هزار سال است خدا سال جدید را غریبانه و دور از وطن تحویلتان می دهد ،شبیهت شده ام سردار، نه ؟آقا، سر قرار بیا! نگذار قسم ات بدهم، نگذار به عمه جان ...نگذار به حسین ...قرارما با بچه های جهادی ساعت 4،درب ورودی مرقد امام است ،قسمت نمی دهم، نمی خواهم ، لایقش نیستم، حداقل من لایقش نیستم که شما بدرقه ام کنید که شما اب پشت سرم بریزید ....اگرنیامدی سردار نگاهت را از ما دریغ نکن ... گروهمان گروه جهادی ام ابیهاست، ما را به مادرت حواله داده ای آقا؟

جاده می گذرد، کوهها ی گذرند، اما چقدر ثانیه ها سنگین وسربی اند، راستی آقا، چگونه تاب آورده ای این همه سال غربت پربغض جاده هارا ...بهار دل های بی قرار ،با بیست و دو سال تاخیر می روم تا جهاد کنم ،شهید که نمی شویم اما، شاید شما نگاهمان کنی ...


25اسفند 98 بین الطلوعین جاده ی پراز دست انداز هلشی یکی از روستاهای کرمانشاه

ای غایب از نظربه خدا می سپارمت

جانم بسوختی و به جان دوست دارمت

سردار، دیشب شب سردی را در مرقد امام گذراندیم اما گرمای آرامشبخش یاد شما عجیب یخ قلب هامان را آب می کرد. فرمانده ، خسته ایم اما دلزده، نه ! هشت ساعت روی صندلی های اتوبوس نشسته ایم اما، شکسته ، نه !خورشید پشت ابر، آفتاب کم کم از پشت کوه سرک می کشد ، شما کی می تابی آقا؟راستی دیشب سعی کردم گناهانم را در چهارشنبه سوزی یادت آتش بزنم ...خبرش را داری فرمانده؟زمزمه ی اللهم اکشف هذه الغمه توی گوشم می پیچد ...طلعه الرشیده کجا بیابمت؟ قره الحمیده نگاه گرمت را کجا به جان بخرم ؟خودت بگو ...کجا اجازه می دهی دوستت بدارم ؟

 جلسه ی توجیهی گروه – محل اسکان موقت – هلشی-

 جان به عشق تو مبتلاست ،حسین

دل به یاد تو مبتلاست ،حسین

سردار، جلسه ی توجیهی گروه حال و هوای خودش را داشت، من اما از حرفهای بهشتی بهشتی شده ی تو دلم گرفت، حرف هایی که ما را به فقر زدایی دعوت می کرد، دلم ازخودم گرفت آقا، از خودم سردار...کشور وجود من هنوز پراست از بادیه نشینان فقیر، پراست از پاپتی های عریان، پر از غافلان وجود شما، پر از بی غمان یاد شما، آقا ...

بگو چگونه از بی تو بودن رها شوم ، بگو که فقیر تو ام ارباب... یا ایها العزیز مسنا واهل الضر وجینا ببضاع? مزجا? فاوف لنا الکیل وتصدق علینا ...

برای خدا دستم بگیر که ان الله یجزی المتصدقین ...آقا راستی چه عطر صلواتی داشت این جلسه ی توجیهی ...طعم شیرین صلوات به دهانهامان مزه کرده بود انگار .

فرمانده ی گروه ، نه به تعبیر خودشان خادمان گروه موقعیت منطقه را که  توضیح می دهند من به شما فکر میکنم (منطقه سردسیر و وضعیتی سخت، منطقه گرمسیر واوضاعی روبه راه تر)

به شما فکر می کنم وبه اینکه به کجا بیشتر سر خواهی زد، به بچه های گرمسیر یا سرد سیر؟ نمی دانم آیا اصلا سر به ما ...

نه نمی گویم، خدا قلمم را بشکاند، اگر بنویسد که شما شاید نیایی، شاید به ما سر نزنی، قبول ندارم، شما پشت سر آنهایی که می رفتند تا انتقام سیلی زهرا را بگیرند آب ریخته ای، روی سرشان دست نوازش کشیده ای، خود شما سرشان را به زانو گرفته ای وقت پرواز، مرد مردان زمانه ام، ما هم آمده ایم سیلی بخوریم... خادم گروه گفت این را

سردار شما که بهتر می دانید، شما که بهتر از حال وروز من خبر داری، اینجا باید تمرین کنیم سیلی نزنیم، سیلی خوردن پیش کشمان...

حال وهوای ابری دلم باز با شنیدن نام جد بزرگوارتان، بارانی بارانی می شود. در سخت ترین لحظات زندگی ام آنجا که پایم در لغزشگاه یأس کمی سست می شود ، آنجا که مچاله شده ام از درد های بیشمار دلم، به خاکستر نشسته ام وسوخته، باز نام حسین شماست که دلم را می لرزاند، که دستم را می گیرد و بالایم می کشد.

سردار، سردار غریب و تنهای دلت، همو که هر صبح وشام عشق بازی می کنی با او نجاتم می دهد. از بابای خوبت که بگذرم، هرچند هیچ وقت نمی شود و نام حسین میان تمام لحظه ها جاریست، می رسم به مادر قد خمیده ات ...  نه، نباید بیش ازاین شما را بسوزانم، نمی توانم ونباید ... فاطمیه نزدیک است آقا...

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

 

ساعتی بعد از جلسه توجیهی

شما خوب می شناسی مرا، من نازک نارنجی را خوب می شناسی آقا، گرمسیر، منطقه ایست که من میهمانش  می شوم، شاید من طاقت سختی را ندارم، شاید من لایقش نیستم، شاید من برای رنج کشیدن هنوز خیلی بچه ام، شاید هنوز آدم نشده ام و شاید من حتی از سگ های سرد سیر می ترسم... اما شاید که نه، حتمأ می شود همه جا زیر نگاه شما بود، همه جا از هرم  حضور شما گرم ماند، یا علی مدد می گویم، دست بر زانو می گذارم وکمر همت می بندم ...

یاعلی مدد

 

25اسفند بعداز ظهری آفتابی –اولین حرکت جدی گروه

دل به جاده می زنیم سردار، بند پوتین های همتمان رامحکم بسته ایم، به جای سر بند، به دل های شکسته مان با نام مادرتان بند می زنیم، کوله پشتی هامان پر است از زمزمه ی یا مهدی...همین ما را کافی است مولا، از پیچ و خم های سخت جاده می گذریم، همه دل ارامیم و امیدوار، اما بگذار باز برایت بنویسم، از چیزی که عجیب  دلم را می سوزاند، روی تپه های میان راه را خدا رنگ سبز پاشیده، یعنی بهار دارد می آید آقا، بهار می آید اما نمی دانم بهار ما کی خواهد آمد.

بهار آمد، بهار من نیامد

گل آمد گلعزار من نیامد 

اندکی بعد

در پیچ وخم جاده ها شهید نمی شویم و سریع می گذریم. روستای دور دشت محل اسکان ماست. جای خوب وراحتیست که اهالی روستا اینجا را خانه ی عالم نام گذاری کرده اند، خانه ای که دختران روستا تمیزش کرده اند، مدرسه ی روستا هم محل اسکان برادران است، با چشم انداز زیبایی از کوه وآسمانی با ستاره های درخشان و چشمگیر که همان نمازهای جماعت ضرب الاجلی شب ها کافی بود برای خیره شدن به آسمان شب ...ما خسته ایم آقا، اما امیدوا، امید به اینکه شما فرمانده اید ... فرمانده ! 

26اسفند89

پنجشنبه ی آخر سال است آقا، اهالی روستا سر مزار عزیزانشان رفته اند وما آماده می شویم برای اعزام، نام مادرتان را زمزمه می کنیم، از زیر قرآن رد می شویم دل به دریا می زنیم، اما انگار نیت هامان خالص نبوده که بعضی هامان جا می مانیم . هیچ وسیله ای نیست که با آن مسافت طولانی روستا را طی کنیم. ناچار بر می گردیم به محل اسکان، فردا روز بهتری است انگار... 

27 اسفند 89

امروز حال و هوای دیگری دارم ،سرفرو برده ام در غارحرای دل واحساس می کنم که مبعوث می شوم، آقا، عشقت جبرائیل مهربانی است برای عاشق کردن من، اقرا باسم ربک الذی خلقم  می شود زمزمه زیر لب یا مهدی

من مبعوث می شوم که روی این سرزمین عطری از یاد شما بپاشم. من، پیغامبر پیغام غربت شمایم، سردار، غربتی که بویش می سوزاند مشامم را...عطر صلوات می پیچید میان جهادی ها  وبا نام امیر المومنین، جان می گیریم... یا علی

برادران سوار یک نوع ماشین می شوند، ترکیبی از یک کامیون کوچک و وانت، چیزی بین این دو، خواهران هم سوار مینی بوس شدند وآماده، میان جاده باز عطر صلوات می پیچد ،چهره ی دلربایتان ، ظهور، روز جمعه وانتظار ورود شما بهانه ی صلوات های مکرر ماست، صلوات می فرستیم و دلهامان می لرزد، هم دلهامان و هم زمین زیر پایمان، دلهامان که از یاد شما لرزان است و زمین اما سنگلاخی و پر از سنگریزه ودست انداز .

دلم هوای شهدا می کند، فرمانده، اینجا اما خبری از خمپاره و موشک نیست، اینجا فقط خمپاره ی خنده ی بچه هاست که می ترکد اما حال و هوامان بوی شهادت می دهد.به اولین روستا که می رسیم، بچه هایی که دومین روز جهادشان است پیاده می شویم، روستاییان به استقبال بچه ها آمده اند، حرف هایمان بوی  شما را می دهد لابد که سر جاده کشانده آنها را ، با خودم فکر می کنم وقتی خود شما بیایید چه می کنند؟ 

صد گاو وگوسفند چو قربانیت شوند

بل هم اضل منم، نشوم فدای تو 

نوبت ما هم که می رسد پیاده می شویم، دل به جاده که نه، به تپه های پر پیچ وخم راه می سپاریم، با امید قدم بر میداریم ، با کفش های مناسب کوه یا حتی کفش های نو من  که ساعتی بعد پاره می شوند.

روستا آرام است سردار، اما دل های  ما  نه ، خودم هم گاهی از دست دلم  کلافه می شوم. دل سیاه که انقدر لرزیدن ندارد، انقدر دل دل کردن ندارد، اما آقا چه کنم که به جز دل هیچ ندارم، تنها دارایی من همین بوده وهست و انگار خواهد بود.

روستای ما مثل همه ی روستا های اطراف  خانه هایش کاه گلی است. پر از مرغ  وخروس وحتی سگ های به ظاهر آرام اما با امکان  حمله به غریبه ها ، مثل همه روستا ها با کوچه هایی تنگ وپر از سنگ وکلوخ، و مثل همه روستا ها پر است از آدم هایی با قلب های مهربان وصاف، به قول خودمان بی شیله پیله، وشاید هم  پر است از آدم هایی  با دست های پینه بسته، به دست های خودم که نگاه می کنم خجالت می کشم آقا، چند بار نان ساج درون تنور گذاشته ام و دستم از هرم آتش سرخ شده وسوخته؟ چند بار خشت خشت خانه ام را بادست های خودم روی هم نشانه ام...حتی به خاطر این دست های بی پینه مرا ببخش

توی روستا که می رویم دل به اهالی می دهیم اهالی که هوایمان را دارند. وما احساس می کنیم دل هاشان زود آماده ی پذیرایی از شما خواهد شد ،نهار میهمان روستاییان می شویم ،نماز جماعت برپا می شود و ندای اذان می پیچد، شاید برای اولین بار، اشهد ان محمد رسول الله ... علی ولی الله...

خورشید به روی نمازگزاران روستا لبخند می زند وآغوش چمن ها  باز باز است برای پذیرایی از شاید اولین نماز جماعت روستا. مدرسه روستای محل اسکان موقت ماست، بوی بچگی میاید از اینجا و روی دیوارهای کلاس پر است از نامه هایی به خدا:

 

به نام خدا" آرزوی من اینست، خانواده ام خوب وخرم باشند وهمیشه شاد باشند و خواهرهای من در زندگی موفق باشند من هم در زندگی شاد و سالمت (سلامت) باشم و از خداوند مهربان می خواهم همه ی پدر مادر های دنیا را سالمت (سلامت)داشته باشد وپدر و مادر من هم را سالمت نگه دارد وهمه ی بچه های جهان در زندگی شاد و خرم باشند ارزوی من همین است ،ارزوی مرا براورده کن وارزوی همه را همین طورکند ....

خیلی زودتر از آنکه فکرش را کنیم، خورشید رخت سفر می بندد و می رود تا در نیم کره ی دیگر نور افشانی کند، ماهم آماده می شویم وبرمی گردیم ...غروب روز جمعه است و ما به تأسی از مادرتان دعا میکنیم، چیزی نداریم جزاللهم عجل لولیک الفرج...

دل هامان زلال است، لباس هایمان اما خاکی، چشم هامان پر آب است وتن هامان خسته ... هنوز اما امیدواریم، امید به اینکه روزی خواهد آمد که دعا های غروبانه ما مستجاب شود.کی میگه غروب بدهغروب قشنگ ترین غمهغروب به یادم میاره یکی همیشه با منه

دوشنبه 1 فروردین 90
منم مجنون آن لیلا .... که صد لیلاست مجنونش
لحظه سال تحویل نیمه شب است. خستگی باعث می شود بعضی هامان مثل ماهی قرمز های توی تنگ سفره ی هفت سین خوابمان ببرد وعده کمی هم که بیدارند سر سجاده هاشان سال تحویل می کند، شاید مثل شما .
جهاد اقتصادی دل های رنگ جهاد  خورده ی ما را سر شوق می آورد. قرار است بچه های سردسیر امشب مهمان ما باشند. وارد که می شوند به قول بچه ها سوز سردی می وزد... اینها انگار جهادی ترند، چهره هاشان آفتاب سوخته تر است ودل هاشان شاید آرام تر ....
دور هم می نشینیم، خاطره می گوییم، اشکی می ریزیم وبعد که نوبت قرعه کشی کربلا می شود، دل میان سینه هامان بی تابی می کند . اشک چشمه ی  زلالی  می شود که حتی سنگ بزرگ بغض هم نمی تواند جلوی جاری شدنش را بگیرد، کربلا می شود انگار دل های ما ...
ای سر که بود بار غمت بر دوشم            زود است که داغ تو کند گل پوشم
بر خطبه من تو گوش کردی اکنون          قرآن تو بخوان که من سراپا گوشم

زمزمه ی حسین ویا حسین زیبا ترین ذکر زیر لبی می شود، ولوله ی عجیبی میان دل هامان افتاده. امشب انگار همه کرب وبلایی می شویم، نام همه ی ما انگار خوانده می شود و سید الشهدا چه عجیب به کربلایی های گروه ویزا می دهد...
ای ارباب غریبم، دلم را می گذارم میان دستان زائرانت وبرای تو می فرستم ، اگر خواستی نگهش دار، همان گوشه کنار های پایین پایت، کنار قبر علی اکبر بگذارش، روزی می آیم وتحویلش می گیرم ... می شود؟! اگر نخواستیش هم ...دورش بینداز


چهارشنبه 3 فروردین
نزدیکی های نماز صبح است که دل آسمان می گیرد، بغضش می ترکد واشک هایش نم نم روی صورت زمین می ریزد. صبح هم طبق روال روز های گذشته وانت ها منتظر هستند، همه سوار می شویم، دل آسمان از ما غمگین تر است ، باز بغض کرده انگار ، سوز باد به صورتمان می خورد .
وانزلنا من السماء ماء   می شود و ما دعا می کنیم   یسبح رعد بحمده   تا رسیدن ما به تأخیر بیافتد. مثل جوجه های سرما زده می لرزیم اما دل های ما باز هوایی شده ... زیر لب زمزمه می کنیم.
الهی عظم البلاء .... یخ زدیم آقا از دوریتان .... ونقطع الرجاء.... توی زمستان نبودنتان پوسیدیم.... اولی الامر الذین فرضت.... داریم می لرزیم از سرمای فراق.... ففرج عنا بحقهم.... دست هایمان بی حس شده سردار .... یا محمد ویا علی.... دیو سرمای گناه در آغوشمان کشیده.... یامولانا یا صاحب الزمان.... الغوث.... ادرکنی.به روستای خودمان می رسیم وپیاده می شویم ، خاک تشنه سیراب شده وگل ولای اجازه راه رفتن به ما نمی دهد. کرده یخ میان این کفش های پاره ، و بعد از چند قدم راه رفتن روی زمین پر از گل پاهایم انقدر سخت می شود که کفش هایم را می کنم . فخلع نعلیک.... اینجا وادی نسیای دل است، روستایی که حالا هر غروب، دیگر دل مان را بر نمی داریم وبر گردیم، این روز های آخر دلمان را میان آغوش گرم دل های مردم رها می کنیم وبر می گردیم....
باران نم نمک می بارد.... لباس هامان هم انگار کمی نمناک است وگلی، دیگر نیازی به چتر هم نیست، باران شده ام من... بگذار باشد مگر اربابمان سه روز روی خاک های تفتیده ی سرزمین غاضریه عریان نیافتاده بود؟ مگر برادرش روی خاک ها جان نداده بود ؟ مگر نشده بود که سرش از روی نیزه پایین بیفتد؟ و مگر ..... چادر مادرمان خاکی نبود؟    

3 فروردین 90
کف وانت سرد نشسته ایم شادیم اما یخ زده، دست هایم انگار بی حس شده اند از شدت سرما وباز یاد شما هیزم می اندازد میان شومینه های دل هایمان، صدای رعدوبرق سر شوقمان می آورد اگرچه از سرما مچاله شدهایم اما صدایمان برای الهی عظم البلا، برای صلوات شهید شدن وبعد صلوات سالم رسیدنمان هنوز بالا می آیدو این صدای ترسناک تیربار نیست که با آن فریاد می زنیم، صدای رگبار تگرگ هاست که صاعقه وار بر سرمان فرود می آید. کم کم کشتی نوحمان را دارد آب بر می دارد، شاید هم تا دقایقی دیگر وانت تبدیل شود به کشتی حضرت یونس و همه ما را در دهان کوسه گلی کف جاده بیندازد. کف وانت قابل نشستن نیست، اما من همچنان نشسته ام وبه سختی روی کاغذ های خیس قلم می زنم . انگار دیگر رمقی برای نوشتن نمانده . عجب لرزی می اندازد این باد بر تن هامان ، خدایا زمهریر دوزخت چقدر سرد است؟


غروب یک روز پایانی سال
سردار ما داریم کم کم حل می شویم میان مشکلات این مردم ، ما مهاجران شهری حالا هر صبح به محض اینکه خورشید دست نوازش بر سرمان می کشد دل هامان را از میان پتو های خاکی رنگ بیرون می کشیم ، میان چفیه می پیچیم. برای غم های دل خودمان دست تکان می دهیم . می رویم تا غم مردم روستا را به جان بخریم . تکان های وانت وحرکت لاک پشتی مینی بوس مثل روز های اول آزارمان نمیدهد بی خیال کفش های پاره، بی خیال لباس های چروک، بی خیال چادر های خاکی، بی خیال همه چیز شده ایم ، حتی بی خیال چشم هامان که مدام گل مژه می زند از شدت خاک، حتی بی خیال حنجره های پر از گرد و خاکمان، ما اما خیالمان همیشه می ماند میان یاعلی ها ، میان صلوات های بلند، میان زمزمه ی  " ای نامه که میروی به سوی حسین ...از جانب من ببوس روی حسین"، میان بغض هایی که ناگهان می شکنند ، میان خنده های انفجاری، میان پشت کبود و گاهی هم خانه یک یاس کبود، میان دیون و خشت خشت آجرهای مسجدش ، میان فریاد های عمله دسته  دسته ...پشت وانت نشسته....، دلمان گیر کرده میان در دوزخ، به قول بچه ها : جهنم دره، میان اصرار برای در جن? شدنش ، هنوز انگار میان مولییم و عکس های دسته جمعی غروب های برادران با مرکب راهوارشان، خرونان وگیدر از یاد ما نمی رود، خستگی شیرین کوه نوردی بین دو روستا یادمان مانده، دلمان میان صلاتین وامامزاده عجیبش است، میان گلیل وصوفی اش ، احمد خان ،  میان میدان وپرکانه ... دلمان جا خواهد ماند میان انارک وسفلی وعلیایش ، میان گل جیران و سید عباس با تمام سید های فقیر اما دل دریایی اش
می رویم توی روستا هامان دل می دهیم به چهره های آفتاب سوخته شان ، اشک می شویم وجاری  روی گونه هاشان، سر سفره هاشان می نشینیم نمک گیرشان می شویم، از درد ودل های زنان و اعتیاد مردانشان مچاله می شویم، برای وصال عشاقشان تلاش می کنیم ، عاشق میشویم با عشق آنها ، درد فراقشان را زیر پوست حس می کنیم، بعد که ندای اذان می پیچد زیر نگاه خورشید، سر به سجده می گذاریم، تا چشم به هم می زنیم غروب می شود و وقت رفتن، دلمان را که لبریز از غم وشادیشان است را بر می داریم، با همه خستگی هامان با همین دل سنگ صبور شده ی مان به محل اسکان برمی گردیم وگاهی حتی یادمان می رود غم دل های خودمان ، چقدر سنگین است ...

آخرین روزهای جهادی
تا چشم به هم میزنی وقت کوچ می رسد، باید دوباره بال هایت را برداری وپرواز کنی ...
ما که ده روز پیش از سرد سیر ساختمان های بلند، سرو صدای ماشین ها، آدم های رنگارنگ،از خاکستری شهر کوچ کردیم وبه گرمسیر دست های پینه بسته ، به چهره های آفتاب سوخته ، به گرمسیر دل های مهربان روستا آمده ایم ، حالا باید با غم های مردم روستا وداع کنیم، دل هاشان را به خدا بسپاریم ، برای شادی وغم های جهادیمان دست تکان بدهیم وبگذریم.
خداحافظ  کار گروه های پر خمیازه وچرت های پاره، خداحافظ  اشک ها وخنده های دسته جمعی، خدا حافظ عمار عمار، فدک ،
خداحافظ روضه های پشت وانت، بغض های ترکیده، خداحافظ دست های پینه بسته، دل های شکسته، مسجد ناتمام دیون، خداحافظ نجوا های شبانه، قلم فرسایی های من با سردار، خداحافظ قرعه کشی کربلا، خداحافظ خادمان ام ابیها.... باید با همه  چیز وداع کنیم.
اما این جهادی هم میگذرد وما بر می گردیم تا در جبهه ی زندگی سرباز خوبی برای سردارمان باشیم راستی شما که کنارمان می مانی سردار؟!

 


[ سه شنبه 90/1/30 ] [ 5:50 عصر ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

تو بگریزی از پیش یک شعله خام ... من ایستاده ام تا بسوزم ...تمام ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 121437