سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آتش دل...تلک شقشقة هدرت ثم قرت...
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

 

 

چشم هایت آتش به جانم می ریخت؛می سوزاندو خاکسترم می کرد،این راهمان روزی که شرف حضور در خانه ات یافتم ،فهمیدم ...همان روزمهرت بردلم منت نهاد و در عالیترین جایگاه قلبم نشست ،همان روز بود که دلم لرزید....آن روز تو مادر صدایم زدی ومن سوختم هم از حلاوت نامی که با آن مراخواندی و هم از اینکه من در حد کنیز مادرت هم نبودم  ،من کجا و مادر تو کجا ؟ دردانه ....

آن روز گذشت و من روزی رخصت یافتم تنهای تنها در چشم هایت خیره شوم و همان نوزادی راکه پدرت با اشک دست هایش را بوسیده بود ؛دور سرت بگردانم ...بگذار بلاگردان تو باشد .خودم بلاگردانی ات را یادش داده بودم .،؛خودم عشق تو را با شیره ی جانم در کامش ریخته بودم ؛مهر تو با گوشت و خونش آمیخته بود

مظلوم من ،به او از قول من بگو ،شیرم حلالت پسر...

شنیده ام اما که چشم هایت به اشک نشسته بودند ....تو ببخش ،لابد تیر به چشم های بلاگردانت چنگ زده بوده که اشک از چشم هایت نزدوده ....

شنیده ام عطش کودکانت را بی تاب کرده بوده ...تو درگذر شاید تیر به مشک بلاگردانت گرفته بوده ....

شنیده ام دست از تن زاده ی مجتبی جدا کرده اند ،روی سینه ی تو ....توعفو کن شاید بلاگردانت دست در بدن نداشته ...

شنیده ام تیرحرمله قلبت را دریده ...تو ببخش شاید گلبرگ تن بلاگردانت پر از خارهای تیر شده بوده ....

شنیده ام حسین ،معجر از سر بانوانت کشیده اند ...تو ببخش پسرم را شاید سخت بوده برایش که از علقمه تا خیمه ها بیاید ....

شنیده ام سرت روی نی به سر شکسته ی خواهرت لبخند زده .....

تو ببخش اقا،شاید بلاگردانت بلاگردان شده بوده ....

 

 

 

 

 


[ شنبه 90/9/19 ] [ 4:53 عصر ] [ گمگشته ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

تو بگریزی از پیش یک شعله خام ... من ایستاده ام تا بسوزم ...تمام ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 121496