آتش دل...تلک شقشقة هدرت ثم قرت... | ||
پرسیدم :طولانی ترین شب سال چه شبی است ؟ خانه خرابی گفت:شبی که باران می بارید .از سقف خانه ی ما چکه چکه آب می چکید .ظرف هایمان ،همه پر شده بودند ...چه شب طولانی ای بود آنشب... مأمور شهرداری گفت: شبی که در شهر جشن بر پا بود ،جمع کردن لیوان های یک بار مصرف خورده و نیم خورده ی شربت سخت بود .... مادرم گفت: شبی که تو تب کرده بودی . مردی خسته گفت : شبی که یلدا بود و من نه هیچ پولی داشتم و نه هیچ هندوانه ای در بغل ،آنشب از شرمندگی نگاه منتظر پسر کوچکم پلک روی هم نگذاشتم . عاشقی گفت: شبی که فردایش به وصال معشوق می رسیدم . پدرم گفت :شبی که تو به دنیا آمدی. فرزند شهیدی گفت :شبی که فردایش جلسه ی دیدار پدر و مادر دانش آموزان با اولیای مدرسه بود. و...زینب زیر لب گفت:شبی که حسین به میهمانی خرابه آمده بود.
[ سه شنبه 90/9/29 ] [ 1:20 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |