آتش دل...تلک شقشقة هدرت ثم قرت... | ||
از همان لحظه که دیدمت شبیه گمشده ی من بودی ...نگاهت که میکردم یاد او می افتادم و چشمهایش ...عجیب یاد او را در دلم زنده میکردی ...چشم های تو شبیه چشم های گمگشته ی من است؛آنقدر زیاد که فکر میکنم در قاب به خون نشسته ی چشمان تو مردمک چشم او سو سو میزند .....انگار خیلی گریه کرده ای غریبه ی آشنا... اصلا توهم بگو آیا فرزندی داری ؟ دختری داری ؟ به کوچکی من هست ؟ نکند تو هم دخترت را تنها گذاشته باشی که اگر چنین کرده ای ترا به خدا زود پیش او برگرد...آخر چشم انتظاری سخت وطاقت فرساست ...من خوب میدانم ....نگاهم که میکنی دلم میلرزد.... چشم هایت شبیه چشم های بابای من است ؛ قبول دارم ،حتی قرآن خواندنت هم شبیه اوست . اصلا از همان روز اول که که بالای نی دیدمت دعا کردم تا پیش ما بیایی ؛ تا همسفر قافله ی ما بشوی ...ترا به خدا از من دلگیر نباش که دعا کردم نیزه دارت سر ترا از محمل ما کنار ببرد ...آخر به گمانم زیبایی همین چشم های تو بود که شامیان خیره خیره نگاهت میکردند و رد نگاه مسمومشان که به محمل ما میرسید ؛آزارمان میداد بیشتر از زخم آبله ی پا... تو شبیه بابای منی اما بابای من به جوانی تو نیست ، محاسن بابای من سپید شده اما سپیدی محاسن تو را غلظت سرخی خونت سیاه کرده ...انگار بابای منی در جوانی... موهای بابای من اما هنوز مثل موهای توسپید نیست ؛نکند در تنور بوده ای و سپیدی این موهای آشنا از خاکستر آنجاست؟لب هایت چرا خونی است غریبه ؟ عطر آشنایی داری ...نه من اما باور نمیکنم ...پیشانی بابای من زخمی نشده بود ؛ ضرب سنگ ها زخم پیشانی اش را باز نکرده بود... نه باور نمیکنم ...من بابایم را از عطر تنش میشناسم ؛ تو که تن نداری ....باورش سخت است... اصلا تا عمه نگوید باور نمیکنم ... میبینی ؛گفته بودم شیبه بابایی و همین شباهت عجیبت عمه و سکینه را چنین آشفته کرده ... عمه و سکینه و تمام زنان خرابه را ...عمهاما نگاهش چقدر آشناست؟ او تنها بابای مرا چنین عاشقانه نگاه میکرد؛ تنها برای بابای من چنین مظلومانه میگریست ...سکینه هم ...مادر علی کوچک من ؛ رباب هم ...با چشم هایت مرا آتش نزن ...نام بابای من حسین بود ؛ نام تو هم مگر حسین است که عمه زینب این چنین نگاهت میکند؟ نکند مادر تو را هم در کوچه ها سیلی زده اند ؟تو اگر نمیتوانی نزدیک تر بیایی من می آیم ؛ هر چند آبله پایم را میسوزاند...در آغوشت که میکشم بوی بابای مرا میدهی ...
بابا حسین حالا که با سر آمده ای ؛ قدمت روی چشم اما بگو آغوشت را کجا جا گذاشته ای ؟
پ ن1.نمیدانم محرم امسال من چرا بادختر کوچک حسین شروع شد....شاید چون هر دو بابا حسین هایی داریم که برایمان چون جان شیرین عزیزند... اما بابا حسین رقیه از جان شیرین هم عزیز تر....
پ.ن2.رقیه خاتون ،جان من و بابا حسینم به فدای بابای حسین تو ....بابی انت و امی ونفسی و اهلی و مالی ...
درد نوشت : جلو گری به روی نی سرت چو ماه میکند غروبت ای هلال من عمر تباه میکند به روی محمل مرا ز روی نی نگاه کن ببین چگونه دخترت تو را نگاه میکند
[ دوشنبه 91/8/22 ] [ 7:26 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |