آتش دل...تلک شقشقة هدرت ثم قرت... | ||
امیر و شهزاده ی دل... سال نو میشود اما حال کهنه است ...به خدایت بگو... [ چهارشنبه 90/12/24 ] [ 8:51 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
بهشت از همان لحظه که وارد حرم بشوی ؛شروع میشود .جنة چیزی شبیه حرم توست اما نمی دانم باب الحسین درب بازار بهشت هم اینقدر با صفاست یا نه ! نمی دانم آیا بهشت اصلا صحن آینه دارد!نمی دانم آیا صحن مسجد اعظم بهشت هم اینگونه شب های جمعه پر از عطر ربنای جامعه ی کبیره می شود !من بهشت را ندیده ام اما حتم دارم اگر حرم تو ،خود بهشت نباشد ؛تکه ای از بهشت است ... به پابوسی ات که می آیم اذن دخولم روضه ی عباس میشود و اشک که می دهی و نگاهم که می کنی؛پر می کشم ...مرا نگاه می کنی و همین دخترکی را که خودش را توی آینه کاری های ایوان برانداز می کند و روسری اش را سرسری درست می کند و به خودش لبخند می زند ...این زن جوانی را که زانو می زند و خاک درت را می بوسد ...همین نوعروسی را که چادر سفید گل دار سرش انداخته و اولین سفر بعد از ازدواجش را به پابوس تو آمده ...همین دختر کوچکی را که شبیه رقیه ی روضه ی زیر لب من است...نگاه می کنی تو ؛ همین پیرزنی را که گره ی دیگری بر پارچه ی گره خورده بر شبکه های ضریحت می زند ؛ به امید حاجت روایی... دختر جوانی را که با ویلچر جلو می آورند اورا و چقدر به حالش غبطه می خورم وقتی تا خود ضریح راه را برایش باز می کنند...همین کودک عقب افتاده ای را که مادرش گریه می کند و نگاه می کنی حتی همین پسر بچه هایی را که روی سنگفرشهای لیز خانه ات سر سره بازی می کنند ...مرا نگاه می کنی ...ببخش مرا که جز روضه ی زینب روضه ی دیگری به زبانم نمی آید ...زیر لب روضه می خوانم وسر فرو افکنده قدم برمی دارم ...نزدیک ضریح روی زمین زانو می زنم و تو باز نگاهم می کنی ؛ مرا که های های گریه ام دل خادمت را به حالم می سوزاند و راه را برایم باز می کند ؛تا خود ضریح ...کنارت می آیم و تنگ در آغوشت می کشم ...غم تمام زائران تو انگار روی دلم سنگینی می کند ...من حتم دارم زیر بقعه ی تو هم دعا مستجاب است ...چشم های به اشک نشسته ام را تا خود گنبد بالا می برم و زار میزنم ؛ عمه فکری به حال دلم کن ... ساعت 10:30شب جمعه حرم مطهر بی بی [ شنبه 90/12/13 ] [ 6:15 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
صبح های روز جمعه ی خوابگاه ما ،آنقدر خلوت هست که حال و احوالش به روزهای تعطیلی بین ترم بیشتر می خوردو طبق قراردادی غیر رسمی تا حداقل ساعت 10 کسی حق جیغ و داد ندارد اما این جمعه انگار خوابگاه حال وهوای دیگری داردهمه بیداریم !و نه دعای ندبه ی حرم بچه ها را خسته کرده و نه کم خوابی دیشب پر از ربنای جامعه ی کبیره ی آقای شهیدی خواب آلود نشانشان می دهد ... نام جاوید وطن ،صبح امید وطن...همه ی جان و تنم، وطنم ....همه با یک نام و نشان ، به تفاوت هر رنگ . زبان ... مارش ملی مهیجی که از رادیو پخش می شود در خوابگاه می پیچد و از جا می پراند حتی خیلی خواب آلوده های خوابگاه را...امروز اما صندوق های رأی به پابوس رأی های مقدس ما می آیندو ما هم شناسنامه ها و کارت ملی هایمان را باعکس های 15سالگی بر می داریم و صف می کشیم پشت درب صندوقخانه ...تا قبل از اینکه رأی هایمان قضاشود ...نزدیک صف که می رسیم یکی می گوید : رفقا با خضوع و خشوع قدم بردارید ....حضور قلب فراموش نشود !حرم صندوقخانه نزدیک است !یکی از دوستان هم میکروفون خیالی مشتش را روشن وبا دیگر دوستان مصاحبه می کند . _ببخشید خانم کیک و آبمیوه کجا میدن ؟ _ما که نمی دونیم ...اگه شما دیدید ما رو هم خبر کنید...اگه ریا نشه ! صبحونه نخوردیم ... _سلام خانم ،ببخشید شما برای چی اومدید رأی بدید ؟ _برای اینکه شناسنامه ام مهر بخوره ! می خندیم وجلوتر می رویم ،کرکری خواندن بعضی ها هم شنیدنی است و البته تأمل بر انگیز ... شناسنامه ها که مهر می خورد و انگشت های سبابیمان که استامپ آبی را می بوسد قلم را روی کاغذ سر می دهیم و بسم الله گویان ،قربة الی الله نام نماینده های منتخبمان را روی سپیدی کاغذ حک می کنیم ... انگشت های آغشته به جوهرمان را کنار هم می گذاریم و عکس می اندازیم ...یکی به فکر بر طرف کردن مانع وضوی آبی روی انگشتش می افتد آن هم با سیم ظرفشویی ...یکی هنوز کری می خواند و من وقتی رأیم را در دل صندوق می اندازم آرزو می کنم روزی پای صندوق رأی بیایم تا اینبار به فرمانده ی تو رأی دهم تا رأی من به فرمانده ی سپاه تو باشد؛ تا مشخص شود (اگر مرا بپذیری)در رکاب کدام فرمانده ی توزانوی خدمت بزنم ...مهدی صاحب زمان ! دعا کن تا آمدنت دلم نمیرد...
[ جمعه 90/12/12 ] [ 11:30 صبح ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
کلاس درس پرشده ازبوی عطرتو، مشام من اما میسوزد از این عطر سر مست کننده ی تنت....باز هم مثل هر روز اسم تو را روی تخته سیاه نوشته اند ؛ با همان رنگی که دوست داری ؛ سرخ ....سرخ سرخ. دلم که میرود ؛ اخم می کنی . خوب می دانم ،لازم به تذکر نیست ، من باید درس بخوانم ، خودت از من میخواهی درس بخوانم و من مطیع توام ...اما ببخش مرا که امروز هم تمام حواسم پیش توست ...می آیی ؛ می نشینی ؛ سر جایت ، کنج خراب آباد دلم ؛ اشک می شوی و می چکی ...جوهر خودکارم پخش می شود روی سپیدی دفتر....من اما تورا پشت ضریح دلم می گذارم ...به عاشقان دیگرت می سپارم ؛ به رقیبانم و به سختی گوش می سپارم ...استاد صحبت می کنند ..." اگردر حال وضو علم به وجود چیزی داشته باشیم که ممکن است آب به زیر آن نرسد ....مثل انگشتر تنگ؛ باید .... دلم می ریزد ...نگاهت می کنم پای تخته سیاه ایستاده ای ...تو و نام سرخت...اشک می شوی و می چکی ...و من بی قرار روبه روی تو به خاک عزا می نشینم و زار می زنم ..."کاش انگشتر تو تنگ نبود ،حسین !" [ سه شنبه 90/12/9 ] [ 6:48 عصر ] [ گمگشته ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |